و باز گفت که الوار حمل میکند و هم گفت که کیسههای گندم حمل میکند و متوجه شد که اصلا منظورش را نمیفهمم که شغلش چیست. برای همین دو سه بار، انگار گوش مخاطبش سنگین است، حروف را شمرده به زبان میآورد و میگوید: ر ع ی ت!
زیر یک پارچه نوشته، نشسته است که روی آن نوشته شده:
بالای سرم عکس تو را نصب نمودم / یعنی که سر من به فدایت
با او توی رفت و آمد خیابان مقابل مجموعه ورزشی ابر کوه، دقایقی گپ میزنیم و این آخر کاری دیگر خوب میفهمم که او چه میگوید؛ بهخصوص آن آخرین جمله که گفت؛ یک خبر بود. او 8 بچه دارد و میگوید:« دو دخترم را طلاق دادن و من باید نان آنها را هم بدهم.» همه قصه زندگی او با یک جمله دیگر تمام میشود:« روزی هزار تومان هم نمیشود درآمدم.»
امروز کار را تعطیل کرده تا میهمان ابر کوه را ببیند. از سؤالم سخت تعجب میکند و میگوید:«چرا باید از او چیزی بخواهم. آقا نایب اماماند. باید از خدا بخواهیم او را نگهدارد. میدانید آقا را که داریم، یعنی دین داریم؟ پس چی بهتر از این؟» پیش از آنکه دستهای پینه بسته او را بفشارم، آن خبر را داد.
زدهبودم توی جمعیت با یک سؤال: چرا از بین همه شهرهای استان یزد به جز مرکز، تنها سفر به ابرکوه در برنامه قرار گرفتهاست. پاسخ همه مردم واحد بود.
محمد رضا، جعفر و حمید دارند توی پارک قدم میزنند. آنها از روستای مریمآباد آمدهاند. 3 کیلومتر با ابرکوه فاصله دارد. میپرسم نمیخواهید بروید توی ورزشگاه؟
محمد رضا میگوید: «چرا نمیخواهیم، برای همین آمدهایم تا اینجا اما خدا را چه دیدید؛ شاید آقا از در مقابل پارک رفتند توی ورزشگاه وما از نزدیک ایشان را دیدیم.» میگویم اگر توانستیدبا آقا حرف بزنید چه خواهید گفت؟هر کاری کردم به این سؤال فقط پاسخ عاطفی دادند اما راضی نشدم و خواستم برای روزنامه حرف بزنند.
حمید میگوید:« درس من خوب بود. خیلی خوب بود اما از فرط بیپولی درس را ول کردم.» و یک سؤال در کمال بیخبری از او میپرسم: «مگر مدرسه غیرانتفاعی میرفتی؟» و با پوزخندی میگوید:« از روستای مریمآباد تا ابرکوه 1200 تومان کرایه آمد و همینقدر کرایه رفت است.»
محمد رضا هم از در نصیحت به من میگوید:«اصلکار خداست.»
بلندگوهای بیرون ورزشگاه، خبرهای داخل ورزشگاه را برایم منتشر میکنند. و شعار مخصوص ابر کوه را با هم تکرار میکنیم: «ای گل سرخ خوشبو / خوش آمدی ابرکو
توی بلوار امام خمینی، لابهلای جمعیت پرسه میزنم. ابتدای بلوار 2زن نشستهاند روی پتویی که پهن کردهاند. غفلت میکنم و سراغ آنها نمیروم.
به آقای محمد علی، عاقله مردی که با محسن دارد آنجا قدم میزند، میرسم. آنها منتظرند؛ میگویند:آقا از اینجا به سمت ورزشگاه خواهند رفت.آقا محمد علی از شیراز آمده، فقط برای دیدن میهمان ابر کوه.
از محسن میخواهم که در باره ابرکوه برایم بگوید؛«در عهد اشرف افغان یا سلطان محمود، خلاصه حاکمی در مسیر کرمان از این شهر عبور میکند و آنقدر اینجا سر سبز بوده که تصمیم میگیرد چند روزی بماند.آن حاکم بعدها دو باره از این مسیر میآید اما اثری از شهر نبود.
آن شهرکه او دیده بود زیر آوار زلزله مدفون شدهبود و ابرکوه دوباره با فاصلهای ازآن شهر، سر برآورده است.
از او در باره مشکلات ابرکوه میپرسم:«خاک بسیار حاصلخیزی دارد این شهر اما آب نداریم. خیلی سال است که مشکل آب داریم.برق درست و حسابی هم نداریم. خیلی سال است که این مشکل را هم داریم.
بیمارستان اینجا دکتر متخصص ندارد. خیلی سال پیش کلنگ یک بیمارستان 99 تختخوابی را در ابرکوه به زمین زدند اما 33 تخت آن راه افتاده و چه راه افتادنی! ما برای سونوگرافی هم باید برویم یزد.
مثلا دکتر چشم پزشک هفتهای یک بار میآید اینجا و 10 تا مریض یا کمی بیشتر را میبیند در حالی که 100 تا مریض دارد وتا هفته بعد این تعداد بیشتر هم میشوند. به دکتری که در آمریکاست و اهل ابر کوه است و تصمیم گرفته بیاید اینجا گفتهاند نمیشود باید بروی مرکز استان...»
ناگهان همه دارند میدوند. محسن و آقا محمد علی هم حرفشان را قطع میکنند و میدوند.
محسن میگوید: گل سرخ خوشبو آمد قدمش مبارک است. اصلا برای همین محرومیت ازبین همه شهرهای استان آمده ابر کوه. حالا محسن توی جمعیت مقابل ورزشگاه گم شده است و صدای بلندگو، صحبتهای آقا را پخش میکند: «مشکل آب ابر کوه باید حل شود.»
و این همان جملهای بود که شب قبل، آقا طلبکارانه خطاب به مسئولان دولتی هم گفتند.
همه میدویدند و من دارم به مشکلات ابر کوه هنوز فکر میکنم و بیشتر اعتقاد محسن به این قدوم مبارک ذهنم را مشغول کردهاست. راه برگشت به سمت ورزشگاه را پیش گرفتهام. به ابتدای بلوار رسیدهام آن دوزن همانطور نشستهاند و حالا سراغشان میروم. یکی از آنها مادر شهید محمود فلاحزاده است و دیگری خواهر شهید.
میگویند فکر میکردیم آقا از اینجا رد میشوند. از ساعت 6 صبح آمدهایم اینجا و حالا ساعت نزدیک 11 است. مادر شهید به سؤالم اینطور پاسخ میدهد: «خدا را شکر میکنم از مال دنیا نه زیاد دارم و نه کم.»
حسین رستگاری پیش ازاینکه دستان پینه بستهاش را بفشارم خبری داد. او گفت:«مال میخواهم چه کار؟ خبر داری که ما یک سنگ میخواهیم و یک متر جا؟»